محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حاج علی مامانی

می خواهم چنین نباشم و چنان باشم

 اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای آن که انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم در کنارش انگشتانم را در رنگ قرمز فرو می بردم و نقاشی می کردم ... اگر فرصت داشتم کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای ایراد گرفتن به او به فکر ایجاد ارتباط بیشتر با او بودم .. بیشتر از آن که به ساعتم نگاه کنم به او با مهر نگاه می کردم ... سعی می کردم کمتر درباره اش بدانم... اما به او بیشتر توجه می کردم... به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم ... از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم .. در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتر خیره می شدم ... کمتر به او سخت می گرفتم و بیشتر تائیدش می کردم ... اول ا...
5 مرداد 1390

دعا

خدایا ..... همیشه من ، همسرم و پسرم را همه گونه مورد لطف و مرحمت خودت قرار داده ای همیشه سایه مهربانی و عطوفتت شامل حال ما بوده و همیشه به خاطر خوشبختی بی حدمان مدیون تو هستیم سلامتی ، ایمان  ، شکر نعمت ، راستی و صداقت ، مهربانی و عشق  را هیچ گاه از ما نگیر و مثل همیشه در همه حال دستگیرمان باش آمین یا ارحم الراحمین خدا جونم ، خدای مهربونم خیلی دووووووووووووست دارم
4 مرداد 1390

شیرینی مثل عسل

دیشب وقتی خواب بودی چندین دقیقه نشستم و فقط نگاهت کردم صورتم را بر روی صورت کوچکت گذاشتم و آرام با گونه هایم نوازشت کردم آهسته در گوشَت زمزمه کردم : دوستت دارم عزیز دلم بوئیدن و بوسیدنت انرژی مثبتی است برای تازگی و طراوت من این روزها چقدر بیشتر عاشقت شده ام و گاهی می خواهم از فرط شادی وجودت محکم در آغوشت بگیرم و تا اوج آسمان پروانه وار با تو پرواز کنم آرام در کنارت دراز کشیدم و دستانم را همانند حفاظی بر روی بدن نازک و ظریفت قرار دادم و با تو به بازی فرشته ها رفتم شب خوش مهربانم ...
4 مرداد 1390

مورچه کجا ؟

چند روز پیش دیدم علی انگار داره با یه چیزی بازی می کنه و حرف میزنه رفتم دیدم خدایا چیزی جلوش نیست پس چی کار داره میکنه .... وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم با یه مورچه کوچولو مشغول بازی و حرف زدن هست و جالب اینجابود که مورچه رو نمی کشت فقط با دست دنبالش میکرد قربون اون دل مهربونت برم عزیز دلم
4 مرداد 1390

چهارمین دندان

سلام تاج سرم،گل پسرم. دیروز چهارمین دندون شما هم نمایان شد. مبارک باشه قند عسل مامانی احساس میکنم این روزها وابستگی بین دوتامون خیلی بیشتر از قبل شده و دیگه حتی برای یک لحظه هم دوست ندارم از شما جدا بشم.وقتی میام سرکار همش دلتنگ شما هستم.مامانی خیلی شیرین شدی.میمیرم برات جیگر مامان.
4 مرداد 1390

مرور خاطرات

کوچولوی من! دیشب وقتی خوابیده بودی نگاهت می کردم و دلم از عشقت ضعف می رفت. همینطور که محو صورت ماهت بودم به گذشته برگشتم, به اون موقع که هنوز تو دل مامان بودی. چه حس عجیبی بود اینقدر نزدیک بودن به تو , و من گاهی عجیب دلم برای اون وقتها تنگ می شه. بعضی وقتها تو خیالم لگدت رو تو پهلوم حس میکنم و یادم میاد که چه روزایی رو با هم گذروندیم.تو تو دل مامان جون گرفتی و بزرگ شدی و مامان هم با تو بزرگ شد. من با اومدنت وارد یه مرحله ی جدید شدم. انگار تازه بالغ شدم. نگاهم به دنیا عوض شده و هر روز حس جدیدی رو تجربه می کنم. تو اینقدر برام آشنایی که باورش سخته که تنها نه ماهه که به دنیا اومدی. انگار همیشه بودی. انگار از وقتی خودم رو شناختم تو یه ق...
1 مرداد 1390