هفته دوم فروردین(اولین جدایی از علی عزیزم)
این هفته، هفتهی...
هفتهی...
هفتهی چیای بود؟
هفتهی سخت؟ هفتهی تلخ؟ هفتهی شیرین؟ هفتهی عجیب؟ نمیدانم.
این هفته، هفتهی برگشتن به کار بود. برگشتن به دانشگاه، رفتن به اداره قراردادها. برای من هفتم فروردین، پایان خانه ماندن بود، و شد.
هیچ کدام اینها نبود و همهشان هم بود.
سخت بود. خیلی سخت. این که بعد از 6 ماه ناگهان چند ساعت عزیزترینات را بگذاری و بروی بیرون، واقعا سخت است. دلتنگیاش یک طرف، نگرانی و استرس و سوال دائمیِ «حالا داره چی کار میکنه؟» هم یک طرف.
تلخ بود. خصوصا صبحها وقت خداحافظی و من باید میرفتم.
شیرین بود. پس از این همه دوری از دوستان و همکاران و کار و محل کار، برگشتن به اداره قراردادهای دانشگاه، راه رفتن توی خیابان، سر زدن به فروشگاهها و سوار شدن به تاکسی احساس خوبی داشت. احساس این که زندگی هنوز جریان دارد، شهر هست، زندگی هست، آدمها هستند، من هستم.
این روزها دارم زندگی را دوباره کلید میزنم. آماده؟ حرکت!
خدایای خوب همه مامانها، کمکم کن تصمیم درستی بگیرم بر سر دوراهی مانده ام نمیدانم بروم سرکار یا که نه؟پسرم وقتی که بزرگ شد دوست دارد مادری شاغل داشته باشد یا اینکه مرا مواخذه خواهد کرد ؟اینکه آیا من به پسرم ظلم میکنم یا نه؟آیا خستگی کارکردن مانع رسیدگی کامل به همسر و فرزندم می شود یا نه؟و در آخر این همه فعالیت و کارکردن چه تاثیری بر روحیه و جسم خودم می گذارد و تا چه میزانی از برنامه های درس خواندن و دیگر برنامه های زندگیم دور خواهم شد و آیا می شود بین همه اینها تعادلی ایجاد کرد؟ و .............................
این ها همه سوالهایی هستند که از ذهن من می گذرند .
من فقط این را میدانم که همسر و پسرم را با تمام وجود دوست دارم و هرکاری که می کنم فقط به خاطر این عزیزانم است.
پسر گلم امیدوارم مادرت را درک کنی و از تصمیمی که در آینده خواهم گرفت راضی باشی.
خدایا کمک کمک کمک کمک .....................