محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

حاج علی مامانی

قطار زندگی

1390/6/28 23:58
نویسنده : یاسمین
1,851 بازدید
اشتراک گذاری

زندگانی ما آدمها همچون حرکت یک قطار است....مبدا و مقصد مشخص است اما اینکه در مسیر حرکت چه ببینی متفاوت....اگر بهار در راه باشی آنچه می بینی متفاوت است با سفری در تابستان همچنانکه پاییز و زمستانش چیز دیگری است....جدای از آن، آنگاه که حال را می نگری از چارچوب محدود پنجره نگاهت خیلی دور نخواهد رفت و چه بسا خواهان حرکت به جلو باشی.....اما همینکه اندکی از حال فاصله گرفتی آنگاه زاویه دیدت بیشتر و به تبع آن دیدنی ات پرارزشتر خواهد شد....چه بسا حسرتی هم در میان باشد از آنچه باید می دیدی و بی توجه فقط عبور کردی....

زندگی من هم عین حرکت در همین قطار است....بی هیچ کم و کاستی. آنجا که چیزی داریم قدرش را نمی دانیم و در نبودش مرثیه سرایی می کنیم....آنگاه که عزیزی در کنارمان است به بودنش عادت می کنیم اما همینکه دور گشتیم ازو می فهمیم چقدر بودنش به از نبود شدن.....انگار فاصله ها درسها داشته باشد برایمان....زمان می گذرد و شرایطی فراهم می گردد تا آن عزیز را برای مدت محدودی در کنارمان داشته باشیم، آنگاه دیگر می خواهیم ثانیه ها را ببلعیم چرا که اینک قدر بودن را شاید به مدد همان فاصله ها بهتر درک کرده ایم....خیلی بهتر....

حال این روزهای من این است....مامان بزرگ عزیزتر از جانم به وصال پسر شهیدش رسید.

مامان بزرگ مهربان،دیگر 30 سال انتظار تمام شد،30 سال نشستن بر سر مزاری خالی به یاد پسر مفقودالاثرت به سر رسید.مامان بزرگ صبور من تمام پسرانش را رهسپار جنگ کرد و در راه دفاع از امام و میهنش هم شهید داد هم جانباز.

مامان بزرگ من در نزدیکی پسرش در جوار شهدا در شهر دزفول برای همیشه آرام گرفت.اما من و همه بچه هایش دلمان برایش تنگ میشود.او تا آخرین لحظه عمرش صحیح و سالم بود و به راحتی در فاصله 5 دقیقه جان سپرد.خوش به سعادتش که با دست پر از دنیا رفت و بدا به حال ما که برای همیشه از وجودش محروم شدیم.من مطمئن هستم که پسر شهیدش او را با خود برده تا برای همیشه در کنارش باشد.

برای شادی روحش صلوات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان آرین
28 شهریور 90 13:47
خدا رحمتشون کنه


انشاالله با شهدا محشور بشه.
مامان آرین
30 شهریور 90 12:01
یه سوال دارم، اگه ممکنه به وبلاگ آرین برید و نظر بدین
مامان وانیا
30 شهریور 90 15:25
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام
مائده
3 مهر 90 15:40
عزیزم داستان نام گذاری علی جون خیلی جالب و و برای من آشناست.آخه دایی منم دقیقا مثل عموشمامفقودالاثره.البته ازش 1بارنامه اومده که اسیر ولی دیگه خبری ازش نشدتا5سال پیش که بنیادشهیداعلام کرددیگه اسیرنمونده ودایی من شهیداعلام شد.
یاسمین جون الان واقعا حس میکنم خواهرواقعی منی.چقدر زندگیمون شبیه همه.امروز دارم میرم ماهشهر.ازدوشنبه تاچهارشنبه کلاس دارم.دلم براخودت وپسرگلت تنگ میشه.راستی عکس علی رو گذاشتم تو موبایلم.از طرف من علی رو کلی ببوس


سلام.آجی گلم.علت نامگذاری رو به خاطر تو بیان کردم.خوش به حالت که همچین دایی داری.پس وظیفه شما در مورد حجاب سنگین تر میشه.شروع سال تحصیلی جدید رو به شما تبریک میگم.چه خوب کلاسهات سه روزه و زود میای خونه.من هم دلم برای شما تنگ میشه.سعی کن شاگردهای نمونه ای تربیت کنی.
ثمين
4 مهر 90 14:18
سلام گلم! ايشاله كه خوبي و خوش! من توي وبلاگم ايده براي سيسموني و جشن تولد و تزيين غذاي كودك دارم اگه يه سر بزنيد خوشحال ميشم. راستي! اگه دوس داريد عكس ني ني خوشكلتونو رو ديوار دنياي نفيس به يادگار نصب كنيد يه سر به اينجا بزنيد: http://2nyaienafis.niniweblog.com/pagegoodnini.php