قطار زندگی
زندگانی ما آدمها همچون حرکت یک قطار است....مبدا و مقصد مشخص است اما اینکه در مسیر حرکت چه ببینی متفاوت....اگر بهار در راه باشی آنچه می بینی متفاوت است با سفری در تابستان همچنانکه پاییز و زمستانش چیز دیگری است....جدای از آن، آنگاه که حال را می نگری از چارچوب محدود پنجره نگاهت خیلی دور نخواهد رفت و چه بسا خواهان حرکت به جلو باشی.....اما همینکه اندکی از حال فاصله گرفتی آنگاه زاویه دیدت بیشتر و به تبع آن دیدنی ات پرارزشتر خواهد شد....چه بسا حسرتی هم در میان باشد از آنچه باید می دیدی و بی توجه فقط عبور کردی....
زندگی من هم عین حرکت در همین قطار است....بی هیچ کم و کاستی. آنجا که چیزی داریم قدرش را نمی دانیم و در نبودش مرثیه سرایی می کنیم....آنگاه که عزیزی در کنارمان است به بودنش عادت می کنیم اما همینکه دور گشتیم ازو می فهمیم چقدر بودنش به از نبود شدن.....انگار فاصله ها درسها داشته باشد برایمان....زمان می گذرد و شرایطی فراهم می گردد تا آن عزیز را برای مدت محدودی در کنارمان داشته باشیم، آنگاه دیگر می خواهیم ثانیه ها را ببلعیم چرا که اینک قدر بودن را شاید به مدد همان فاصله ها بهتر درک کرده ایم....خیلی بهتر....
حال این روزهای من این است....مامان بزرگ عزیزتر از جانم به وصال پسر شهیدش رسید.
مامان بزرگ مهربان،دیگر 30 سال انتظار تمام شد،30 سال نشستن بر سر مزاری خالی به یاد پسر مفقودالاثرت به سر رسید.مامان بزرگ صبور من تمام پسرانش را رهسپار جنگ کرد و در راه دفاع از امام و میهنش هم شهید داد هم جانباز.
مامان بزرگ من در نزدیکی پسرش در جوار شهدا در شهر دزفول برای همیشه آرام گرفت.اما من و همه بچه هایش دلمان برایش تنگ میشود.او تا آخرین لحظه عمرش صحیح و سالم بود و به راحتی در فاصله 5 دقیقه جان سپرد.خوش به سعادتش که با دست پر از دنیا رفت و بدا به حال ما که برای همیشه از وجودش محروم شدیم.من مطمئن هستم که پسر شهیدش او را با خود برده تا برای همیشه در کنارش باشد.
برای شادی روحش صلوات.