محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

دومین سالگرد ازدواج

روز 23 خرداد 1388 روز ازدواج ماست و امروز 2 سال از آنروز می گذرد  و.... حالا که ٢ سال از روز ازدواجمان می‌گذرد، هرگز، حتی برای لحظه‌ای، فکر نمی‌کنم که کاش هنوز مجرد بودم و کاش ازدواج نکرده بودم. مطمئنم که زندگی‌ام شیرین‌ترین روزهایش را گذرانده، اما چه کسی است که گاهی به یاد روزهای مجردی نیافتد؟ محمد جان ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که ما را با یکدیگر آشنا کرد آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم   و اما امسال سالگرد ازدواجمان را من و تو در کنار علی عزیزم...
30 خرداد 1390

تمرین مادرانه

علی این سر اتاق است و موبایل آن سر اتاق.علی با حسرت دارد موبایل را نگاه می‌کند. عزمش را جزم می‌کند که برود و بگیردش. روی چهار دست و پا می ایستد. این را یاد گرفته، ولی حرکت دست و پاهایش را هنوز نه. پاهایش را جلو می‌کشد. من و همسر ذوق می‌کنیم. دست‌هایش را هنوز بلد نیست جلو ببرد. شیرجه می‌زند و خودش را پرت می‌کند کمی جلوتر. آخ! من نگرانم که چیزی شده باشد. علی دوباره روی چهار دست و پا بلند می‌شود. دوباره پاها، دوباره شیرجه، دوباره آخ. سخت است و شیرین. این که ببینی بچه‌ات دارد برای چیزی این طور خودش را به آب و آتش می‌زند، شاید دردش بیاید، شاید زمین بخورد، باز بلند شود و باز زمین بخورد. تو می&z...
30 خرداد 1390

همه روزهای مادرانه(جواب آزمایش)

وقتی که برگه جواب  آزمایشم را همسرم آورد، تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که جواب آن مثبت باشد بعد از چند دقیقه جواب آزمایش را نگاه کردم وای خدای من باورم نمیشود مثبت است...منتظر بودم که باردار شوم اما نه به این سرعت.خیلی خوشحال شدم نمیدانستم خدا را چگونه شکر کنم . پرواز می‌کردم. وزن نداشتم. پاهایم به زمین نمی‌رسید. گوشه‌های خنده‌ام به گوش‌هایم رسیده بود و چشم‌‌هایم برق می‌زد. به همه نگاه می کردم و می‌خندیدم. لابد فکر می‌کردند خل شده‌ام؛ چه می‌دانم. توی دلم می‌گفتم «بگذار هر چه می‌خواهند فکر کنند. گوهر ارزشمندی در بطن من است که آن‌ها هیچ کدام ندارند.&ra...
30 خرداد 1390

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش پدرش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دست آخر آن چیزی که له و لورده می‎شود، صورت بچه است. امروز صورتم بدجوری درد می‎کند. ...
30 خرداد 1390

این روزها

قبلاها، وقتی می‎شنیدم یا می‎خواندم که خداوند گفته بابت کاری یا عبادتی، همه گناهان یکی را می‎بخشد، تعجب می‎کردم. یعنی فکر می‎کردم این طوری که نمی‎شود؛ طرف هر گناهی می‎کند، بعد در 80 سالگی یکی از آن کارها را می‎کند و لوح دلش مثل کودک تازه متولد صاف می‎شود! به نظرم حتی از عدالت هم به دور بود! یعنی چه که کاری ناگهان آدم را پاک پاک کند؟ از همه عجیب‎تر این بود که این کار همیشه یک عبادت طولانی، یک قطره اشک خالصانه یا ایستان در یک میدان سخت جنگ نبود. گاهی کاری بود که خیلی‎ها آن را انجام می‎دهند؛ چیزی مثل تولد بخشیدن. روایت پیامبر است که وقتی بچه به دنیا می‎آید (و در برخی روایات، وقتی دوران شیرد...
30 خرداد 1390

روزهای آفتابی

ایستاده‌اید بغل خیابان، منتظر تاکسی. آفتاب داغ و پرنور درست جلوی چشم‌هایتان است. چه کار می‌کنید؟ اگر ژیگول باشید، کرم ضد آفتاب زده‌اید و عینک آفتابی‌تان را هم می‌زنید. اگر معلم باشید، برگه‌های امتحانی بچه‌ها را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر دانشجو باشید، جزوه‌هایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر مهندس باشید، ورق‌ها و نقشه‌هایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر خانه‌دار باشید، کیسه خریدهایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر کارگر باشید، لباس‌های خاکی‌تان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر مطبوعاتچی باشید، مجله و روزنا...
30 خرداد 1390

روزهای مادرانه

این روزها خیلی از دور و بری‌هایم می‌خواهند بدانند روزهای مادرانه چطوری‌ست. می‌پرسند چه حسی دارد یا چی فکر می‌کنم یا چه‌قدر پسرم را دوست دارم! سوال عجیبی است، اما عجیب‌تر از آن جوابش است. طرف، وقتی می‌بیند من در جواب دادن به سوال مردد هستم یا موضوع را عوض می‌کنم، فکر می‌کند شاید روزهای مادرانه آن‌قدرها هم که می‌گویند جالب و رمانتیک نیست. شاید آن عشق مادرانه که می‌گویند چندان هم غریزی نباشد. شاید من خیلی هم این کوچولو را دوست ندارم. واقعیت دارد! ماجرا آن‌قدرها هم که توی سریال‌ها و فیلم‌ها نشان می‌دهند رمانتیک نیست! ساعت 7 و نیم صبح، وقتی در تمام شب دو ...
30 خرداد 1390

آه! عشق...

ما آدم‌های شهری برای عشق خوب نیستیم. خوبیم برای پول درآوردن، برای ایده‌های نو، برای کارهای غیر عادی، برای عادت‌های تکراری، برای تحمل بدترین شرایط زندگی، برای سرعت، برای فقر دائمی، برای ثروت‌های ناگهانی و برای خیلی چیزهای دیگر، اما برای عشق، نه. سینه‌های تنگ ما برای عشق‌های بزرگ خیلی خیلی کوچکند. برای عشق‌های واقعی. برای عشق‌های بی‌حساب، بی معامله، بی اندازه. برای چشم‌های علی، وقتی ناگهان دست از شیر خوردن می‌کشد، سرش را عقب می‌دهد، توی چشم‌هایم زل می‌زند، و می‌خندد. سینه‌ام تنگ است برای عشق بزرگ این لحظه کوچک. ...
30 خرداد 1390