محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

خدایا بغلم کن!

دیدی  بچه هایی رو که توی کوچه دست باباشونو ول می کنن ؟ بابا می گه  بیا دستتو بده به من . یواش تر برو . می افتیا ... بچه هه  حرف باباشو گوش نمی ده . چیزی نمی گذره که می خوره زمین . بلند بلند می زنه زیر گریه ... اولین کاری که می کنه اینه که با اون لباسای خاکی و صورت پر از اشک ، دستاشو باز می کنه که بابا بغلش کنه ...   می گم ؛ شاید خیلی از زمین خوردنای ما هم توی زندگی به خاطر اینه که برگردیم توی آغوش همونی که دستشو ول کرده بودیم. مگه نه ؟... ...
5 تير 1390

باز باران با ترانه ...

باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه يادم آيد كربلا را دشت پر شور و نوا را گردش يك روز غمگين       گرم و خونين لرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها را باز باران با صداي گريه هاي كودكانه از فراز گونه هاي زرد و عطشان با گهرهاي فراوان مي چكد از چشم طفلان پريشان پشت نخلستان نشسته رود پر پيچ و خمي در حسرت لب‌هاي ساقي چشم در چشمان هم آرام و سنگين مي چكد آهسته از چشمان سقا بر لب اين رود پيچان        باز باران باز باران با ترانه آيد از چشمان مردي خسته جان هيهات بر لب از عطش در تاب و در تب نرم نرمك مي چكد اين قطره ها روي لب  شش ماهه طفلي    ...
5 تير 1390

ایستادن وسط میدان شلوغ زندگی

ن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. مادرهای شاغل هر روز دارند می‎جنگند. با رئیس‎شان برای  زمان کار کمتر،(امروز رییسم به من تذکر داد،اما من نهایت تلاشم را می کنم که از کار کم نگذارم.) با بچه‎شان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری می‎کند برای این که طبق اصول‎شان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سخت‎شان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال...
4 تير 1390

من و پسرم

روز سختی داشته‎ام.امروز صبح دوست نداشتم پسرم را تنها بگذارم . دلم برایش می سوخت که از کله صبح باید خواب زده شود. امروز با اینکه روز پر کاری دارم اما صورت علی  یک لحظه از جلوی چشمهایم کنار نمی رود.دلم بدجوری گرفته .دلم برای علی کوچولو تنگ شده. ساعت 12 هم که با مادرم تماس گرفتم گفت امروز اصلا نخوابیده.اگر من پیشش بودم لابد تا ساعت 12 می خوابید.علی جان مامانی داره میاد خانه تا تورا بغل کند و تو برای من بخندی عزیزم. عاشقتم عزیزم. دوستت دارم پسر گلم،حاج علی مامانی
1 تير 1390

مسابقه نه چندان مادرانه

داریم به قسمت‎های رقابتی مادری نزدیک می‎شویم! منظورم سال‎هایی است که بچه‎ها برای مادر و پدرهایشان تبدیل به ماشین مسابقه می‎شوند. زمانی که زودتر گفتن کلمه ماما و راه افتادن در 9 ماهگی مایه افتخار می‎شود و نقل محافل فخر فروشی. بعد دیگر مسابقه می‎رسد به این که بچه‎ی من چند تا پله را می‎پرد و بعدتر می‎شود تعداد پایتخت‎هایی که نام‎شان را بچه‎ی من بلد است و شاید این که «بچه‎ی من ویولن می‎زنه که از همه سازها سخت‎تره» و این که «انگلیسی رو که همه بلدن، بچه‎ی من فرانسه حرف می‎زنه» و کلاس باله و جمع کردن اعداد سه رقمی و خواندن قبل از سن مدرسه و... خودتان ل...
1 تير 1390

کتابخوار کوچک

کتاب خوار شنیده‌اید؟ من دیدم! آمدم، دیدم علی افتاده روی یک چیزی و دارد با ولع می‌خوردش. چی بود؟کتابی بود که برای تقویت هوشش خریده بودم و دادم دستش تا شکلهای آن را نگاه کند.اما افسوس... کتاب تکه تکه شده بود.حالا نمی دانم لا اقل شکلهایش را دیده یا نه؟چه فرقی میکند مهم این است که پسرم از این کتاب کاملا خوشش آمده بود و لذت می برد.ممکن است با هوش نشود اما با این کارها خلاق می شود!!!! فدای سرت عزیزم.
31 خرداد 1390

هفته دوم فروردین(اولین جدایی از علی عزیزم)

این هفته، هفته‌ی... هفته‌ی... هفته‌ی چی‌ای بود؟ هفته‌ی سخت؟ هفته‌ی تلخ؟ هفته‌ی شیرین؟ هفته‌ی عجیب؟ نمی‌دانم. این هفته، هفته‌ی برگشتن به کار بود. برگشتن به دانشگاه، رفتن به اداره قراردادها. برای من هفتم فروردین، پایان خانه‌ ماندن بود، و شد. هیچ کدام این‌ها نبود و همه‌شان هم بود. سخت بود. خیلی سخت. این که بعد از 6 ماه ناگهان چند ساعت عزیزترین‌ات را بگذاری و بروی بیرون، واقعا سخت است. دل‌تنگی‌اش یک طرف، نگرانی و استرس و سوال دائمیِ «حالا داره چی کار می‌کنه؟» هم یک طرف. تلخ بود. خصوصا صبح‌ها وقت خداحافظی و من باید می‌رفتم. ...
31 خرداد 1390