محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حاج علی مامانی

علی من

 درست چند  بعد از زایمان، ماما یک نوزاد کوچک را روی سینه‌ام گذاشت و گفت «این هم بچه‌ات!» و من برای اولین بار  بچه کوچکم را بغل کردم. همین شد. من مسئول آن نوزاد کوچک بودم. باید مثل یک مادر واقعی بغلش می‌کردم. طوری که گردن شل و ول‌اش رها نشود و مثل ماهی از لای دستم سر نخورد. حالا من می‌دانم که هر گریه علی چه معنایی دارد. می‌دانم که چه چیزهایی را می‌فهمد و چه چیزهایی را نمی‌فهمد. می‌دانم چی‌ها خوشحالش می‌کنند و چی می‌ترساندش. اعصابم خرد نمی‌شود از این که زبان ندارد. اتفاقا عاشق این بی‌زبانی و بی‌دندانی‌اش هستم. خیلی خوب است که حرف نمی&zw...
30 خرداد 1390

نمی توانم

نمی‌توانم صبح‌ها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم می‌گیرد. نمی‌توانم از پله‌های بلند بالا بروم؛ زانویم درد می‌کند. نمی‌توانم ناخن‌هایم را گرد بگیرم؛ لبه‌هایش فرو می‌رود توی انگشتم. نمی‌توانم لپ‌تاپم را با خودم ببرم؛ کمرم درد می‌گیرد . نمی‌توانم آب یخ بخورم؛ دندان‌هایم تیر می‌کشد. نمی‌توانم... * پانویس اول می‌گوید: چقدر درب و داغونی! می‌گویم: بذار یه بچه دنیا بیاری؛ بهت می‌گم! حاملگی نه ماه نیست. یک ماجراست که در 9 ماه شروع می‌شود و تا آخر عمر کش می‌آید. * پانویس دوم علی را ببین! حتی اگر قبل از بچه&zw...
30 خرداد 1390

اولین روز مادر

هستی ام تقدیم به مادرم که همه زندگیش را به من بخشید ... تا ابد دوستت دارم مادر   نيمي از من مال تو نيم ديگر هم مال تو تمام قلب و احساسام وقف تو به خدا دگر چيزي ندارم همان هم مال تو جان ناچيزم فداي موي تو مادرم اي عصاره ايمان اي چكيده ايثار اي خود عشق عاشق بودن و عاشق ماندن را به من هم بياموز  امسال اولين سالي كه من مامانم و از اين قضيه خيلي خوشحالم انقدر خوشحال كه هر جا صحبت ازمادر مي شه گوشهامو تيز مي كنم و با دقت تموم گوش مي كنم و به خودم مي بالم از اين كه منم بالاخره اين حس قشنگ را كه مي گفتن بهترين حس دنياست را تجربه مي كنم ...خدايا هزار هزار بار شكرت كه منو از اين لطف محروم نكردي و نعمتت را برح...
30 خرداد 1390

خدا جون شکرت

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم . خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم . خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم . خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم .   خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم . خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام. خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هست...
30 خرداد 1390

علی،عشق مامان و بابا

واااااااااای چه ماههای پرهیجانی رو پشت سرگذاشتیم . نه تنها من بلکه برای تمام خانواده اون روزها زندگی رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده بود و هنوز هم زندگی من و بابایی یک شکل قشنگتر و پراحساس تر پیدا کرده . جونم برات بگه که تو عزیز خوشگلم روز ٢٠ مهر سال 89 توی بیمارستان آریا اهواز به دنیا اومدی که شرح اون روزها رو هم سر فرصت برات تعریف می کنم . وای که اون روزها چقدر هممون خوشحال بودیم من و بابا محمد که فکر می کردیم زیباترین و معصومترین بچه دنیا رو خدا به ما داده و هنوز هم همین فکر رو میکنیم به خصوص بابا محمد که تا حرف میشه میگه پسر من یه چیز دیگه است . تو،پسر گلم از طرف دو خونواده نوه اول هستی.پس خودت تصور کن چقدر عزیز و دوست داشتنی هستی.ع...
30 خرداد 1390

بی تو هرگز

            شاديم:ديدن تو           دلتنگيم:ديدن تو                     خندانم:به شوق تو               گريانم :از دوری تو                   دوانم: سوي تو                         حواسم :...
30 خرداد 1390

روزهای مادرانه

مادر بودن ناگهان آدم را ارزشمند می کند. ارزشی که هیچ چیز نمی تواند به آدم بدهد. همین که می بینی فرشته کوچک معصومی هست که تو (همین تو آدمی که هیچ ارزش خاصی نداشته ای) منبع آرامشش هستی و وقتی می بینی آغوشت می تواند تپش قلب این امانت خدا را آرام کند... احساس میکنی ارزشمندی. این روزها با خودم میگویم «خوب شد علی هست. این طوری احساس نمی کنیم خدا وقتش را برای آفرینش ما تلف کرده! لااقل به یک دردی خوردیم.»
30 خرداد 1390

سلام حاجی کوچولو

به نام خدای خوب و مهربون خدای نی نی های خوشگل سلام عزیز دل مامان و بابا . سلام گلم سلام خوشگلم سلام حاجی کوچولو سلام سلام صدتا سلام یه دنیا سلام .......... یه دنیا سلامتی برای تو گل باغ زندگی... امروز مامان حاج علی می خواد اولین قصه رو برای نی نی نازنازیش تعریف کنه.... یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود تو روزگارای نه چندان دور ....... تو یه روز گرم و قشنگ اواخر بهار، روز تولد حضرت زهرا(س) ...... یه دختر  با بسرهمسایشون عروسی کرد........    جونم برات بگه عزیزم که اون دو تا خوش و خرم و عاشق کنار هم  هفت ماه  زندگی کردن... تا اینکه کم کم با همه شادیشون دیدن انگار یه چی...
30 خرداد 1390