محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

علی و دایی مهدی

چند روز پیش علی حسابی شیرین کاری می کرد و ما رو حسابی خندوند دایی مهدی هر کاری می کرد علی هم تکرار می کرد ... مثلا می گفت : آ آ آ آ آ آ آ  علی هم بلندتر تکرار می کرد و همه رو مات و مبهوت کرده بود جالب ترین کارش این بود که وقتی داداش جونی ساکت می شد جیغ می زد که یعنی دوباره بگو و همچین تلاش می کرد تا ادای دایی جون رو در بیاره و اصلا کم نمیاورد   و جوری لبهای کوچولوش رو غنچه می کرد و صدا در میاورد که واقعاً جالب و قشنگ بود و قیافه ناز و ملوسش خیلی قشنگ تر  می شد خوشگل مامان قربون او هوش و استعدادت برم تا همیشه دوست دارم ...
5 مرداد 1390

مورچه کجا ؟

چند روز پیش دیدم علی انگار داره با یه چیزی بازی می کنه و حرف میزنه رفتم دیدم خدایا چیزی جلوش نیست پس چی کار داره میکنه .... وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم با یه مورچه کوچولو مشغول بازی و حرف زدن هست و جالب اینجابود که مورچه رو نمی کشت فقط با دست دنبالش میکرد قربون اون دل مهربونت برم عزیز دلم
4 مرداد 1390

چهارمین دندان

سلام تاج سرم،گل پسرم. دیروز چهارمین دندون شما هم نمایان شد. مبارک باشه قند عسل مامانی احساس میکنم این روزها وابستگی بین دوتامون خیلی بیشتر از قبل شده و دیگه حتی برای یک لحظه هم دوست ندارم از شما جدا بشم.وقتی میام سرکار همش دلتنگ شما هستم.مامانی خیلی شیرین شدی.میمیرم برات جیگر مامان.
4 مرداد 1390

خبر خبر ،علی صاحب یک پسر عمو شد.

سلام مامانی من هم زن عمو شدم. بالاخره پسر عمو محسن در روز 14 شعبان متولد شد و شما رو از تنهایی درآورد شما صاحب یک دوست کوچولو شدید. زن عمو و عمو جون مبارک باشه.زوده زود بزرگش کنید تا بتونه با من بازی کنه.من و محمد مهدی کلی با هم کار داریم.پسر عمو عزیزم دوستت دارم و سعی میکنم همیشه هوات داشته باشم. محمد مهدی جان هشت ماهه به دنیا اومده برای همین خیلی کوچولو و با مزه است تا حالا نی نی به این ریزی بغل نکرده بودم وای خدای من خیلی سبک بود و با دو دست نمیشد گرفتش توی یک دست جا میشد اما واقعا معجزه خدا رو میشد دید چون به زیبایی داشت شیر میخورد انگار که ساعتها آموزش دیده.خدای مهربون چطور این فندق یاد گرفته برای زنده موندن باید تلاش کنه. محم...
27 تير 1390

صبحانه سه نفری

گل پسرم تاج سرم عزیز مامان سلام سلام ،صدتا سلام. مامانی چرا دیشب نزاشتی ما بخوایبم؟از ساعت 4 صبح بیدار شدی و آروم با خودت بازی میکردی و مرتب به من لگد میزدی و میگفتی دد دد،مم مم،(یعنی مامانی بیدار شو من بیدارم)وقتی من بیدار شدم با اینکه خیلی خوابم میومد(چون 2 ساعت بیشتر نخوابیده بودم)همینکه چشمهای قشنگت و دیدم بغلت کردم و مرتب میبوسیدمت و شما هم با خنده های قشنگت با من بازی میکردی.1 ساعتی تو رختخواب با هم بازی کردیم که دیدم نه شما قصد خوابیدن نداری پس بلند شدیم با هم رفتیم آشپزخونه و شما رفتی تو روروک و من هم مشغول فرنی درست کردن و چای دم کردن شدم.من و شما با هم صبحانه رو آماده کردیم و بعد بابایی رو صدا کردیم تا بیدار شه و بیاد با ما...
20 تير 1390

توهم خوشبختی

بارها پیش آمده که پسر من در حین شیر خوردن خوابش برده بعد همان‌طور خواب آلود و با چشمان بسته دنبال می می می‌گشته. انتظار دارد در همان فاصله‌ای که قبلا بوده دوباره پیدایش کند. خیلی وقت‌ها وقتی نا امید می‌شود همانطور دهنش را نیمه باز می‌گذارد تا می می خود به خود پیدا شود! (که اگر پیدا نشود شروع به گریه می کند)گاهی هم در خواب تصور می‌کند که می می می‌خورد و شروع به مک زدن می‌کند! فکر می کنم ما آدم‌ها همه همین طوریم. گاهی عزیزترین چیز زندگی را به دلیل غفلت و خواب آلودگی از دست می‌دهیم و بعد به جای این که دنبالش بگردیم انتظار داریم در همان مکانی که آخرین بار رهایش کردیم همچنان منتظر ما ب...
14 تير 1390

روند رشد گل پسری

سلام نفسم....سلام عزیز دلنشین مامان.... خوبی پسرم ؟ خوب....به هر حال امیدوارم همیشه...خوب وخوش وسلامت باشی...و دلت پر از شور وشوق. گل خوش بوی مامان..امروز می خوام از یه سری تغییراتی جدیدی که کردی واست بنویسم... راستش آخه ...خودم حسابی ذوق کردم و ار تماشای تو با این تغییرات سیر نمی شم خوب اصلا بهتره از اول بگم...چون تا حالا از روند رشدت هیچی ننوشتم... * وقتی دنیا اومدی وزنت ٣ کیلو و ٤٠٠ بود .... و صورت نازت پف داشت! *حسابی پر خور بودی ...  و حدودا روزی ٢٠ مرتبه شیر می خوردی ! *از ٥ ماهگی شروع کردی به غذا خوردن و خدارو شکر همه غذایی رو دوست داشتی... * 6 ماهت که تمام شد بدون کمک نشستی و من یه مقدار راحت شدم... &...
12 تير 1390