علی من
درست چند بعد از زایمان، ماما یک نوزاد کوچک را روی سینهام گذاشت و گفت «این هم بچهات!» و من برای اولین بار بچه کوچکم را بغل کردم. همین شد. من مسئول آن نوزاد کوچک بودم. باید مثل یک مادر واقعی بغلش میکردم. طوری که گردن شل و ولاش رها نشود و مثل ماهی از لای دستم سر نخورد.
حالا من میدانم که هر گریه علی چه معنایی دارد. میدانم که چه چیزهایی را میفهمد و چه چیزهایی را نمیفهمد. میدانم چیها خوشحالش میکنند و چی میترساندش. اعصابم خرد نمیشود از این که زبان ندارد. اتفاقا عاشق این بیزبانی و بیدندانیاش هستم. خیلی خوب است که حرف نمیزند! این طوری من مجبورم همه چیز را از توی چشمهایش بخوانم. از توی چشمهای سیاه دکمهای اش!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی