مرد کوچک ما
مرد کوچک خانه ما دارد بزرگ می شود. الان دیگر چهار دندان دارد و انگار دو دندان نیش بالا هم دارند تلاش می کنند برای حضور روی لثه ها. دوست داشتم لحظه ها را نگه دارم. می دانم این ده ماهی که گذشت دیگر برنمی گردد. همین حرکات شیرین دس دسی و بای بای پسرکم. چشمهای علی که می خندد انگار خستگی ها ذوب می شوند در وجودم. از حالت نشسته به حالت چهار دست و پا در می آید. اگر چیزی بخواهد که در دسترسش نباشد با جهیدنهای کوتاه نشسته یا سینه خیز یا با چها دست و پا خودش را به آن می رساند. دوست دارد دستش را بگیریم تا راه برود و در حال راه رفتن فریادهای شوق می کشد. بابایش را عاشقانه دوست دارد. وقتی صدای چرخیدن کلید در خانه را می شنود سریع به سمت در بر می گردد و با دیدن پدرش در آستانه در دو دستش را به شدت بالا و پایین می برد و صورتش را مثل مار (نمی دانم شاد هم مثل موش!) می کند و از خودش صداهای شادمانی در می آورد.
پسرم! تو مهمان خوب خانه ما هستی. دوستت داریم.