محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حاج علی مامانی

خاطرات زایمان(قسمت اول)

1390/7/24 10:11
نویسنده : یاسمین
6,890 بازدید
اشتراک گذاری

روزهاي گرم تابستان 89 يكي پس از ديگري مي گذشت و من در انتظار پسر كوچولوي نازمون روزها رو يكي پس از ديگري سپري مي كردم .ماه مهر نیز از راه رسید و دوباره مادرم به مدرسه رفت و من با استرس تنهایی که نکنه دردم شروع بشه و مامانم نباشه مواجه شدم.
نمي دونم چطوري خوشحالي اون روزها رو براتون تشريح كنم ...
وضعيت بارداري ام حاكي از اين بود كه حاج علی كوچولوي ما روز 20 مهر 89 به دنيا مياد و چون علاقه زيادي به زايمان طبيعي داشتم خودم رو با تمام وجود آماده اون لحظات ناب كرده بودم ولي هيچ وقت به جنبه درد اين نوع زايمان كه باعث ميشه خيلي ها از تصور اون هم فرار كنن فكر نكنم و سعي مي كردم از منابع مختلف از قبيل سايتهاي مختلف ، دوستان و غيره اطلاعاتي كسب كنم تا از لحاظ روحي كاملاً براي اون لحظات آماده باشم.
هر چي به روز موعود نزديك مي شدم هيجانم بيشتر و بيشتر ميشد از 20 شهریور (بعد از عید فطر) ديگه سركار نرفتم تا بدنم آماده بشه و پسري زودتر و راحت تر به دنيا بياد ولي گويا اين پسر ناز من جاش حسابي خوب بود و تمايلي به خارج شدن از اون محيط گرم و نرم نداشت .

آخرين معاينات هم توسط دكتر زنان خانم دكتر سارا مسیح صورت گرفت و هيچ علامتي از شروع زايمان ديده نشد و چون خودم اصرار به انجام زايمان طبيعي داشتم ايشون پيشنهاد كردند تا هفته 40 صبر كنيم كه اگر دردها شروع شد كه هيچ وگرنه بايد براي تزريق آمپول فشار به بيمارستان مراجعه كنم.
تا روز دوشنبه 19 مهر هيچ علامتي نداشتم و دکتر گفت که دیگه نمیتونه بیشتر از این ریسک کنه و به ناچار قرار شد صبح روز سه شنبه 20 مهر ماه به بيمارستان آریا اهواز مراجعه كنم .از مطب دکتر که بیرون اومدیم استرس تمام وجودم رو گرفته بود انگار میخواستم فردا امتحان مهمی بدم.یک حس عجیبی داشتم و دوست داشتم هرچه زودتر پسرم رو ببینم .شوهرم شیفت بود و سرکار ،زنگ زدم و گفتم که دکتر چی گفته و زودتر بیاد خونه.طبق دستور دکتر باید شام سبکی میخوردم واز ساعت 12 شب به بعد هم که نباید چیزی میخوردم.از یک طرف دوست داشتم پسرم را زودتر بغل کنم و از طرفی دیگر دلم برای روزهای بارداری و لگدهای پسرم تنگ میشد در ضمن ما داشتیم آخرین ساعات دونفری را سپری میکردیم.نمیدونم چرا احساس میکردم من زنده نمیمونم که پسرم رو ببینم و این فکر من رو بسیار ناراحت میکرد چون دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده پسرم که نه ماه شبانه روز با او زندگی کرده بودم را ببینم و بعد بمیرم.خلاصه بعد از خوردن شام در خونه مامان به خونه خودمون رفتیم و یک دوش گرفتم و وسایل خودم وعلی رو آماده کردم و بعد از گفتن آخرین کلمات عاشقانه دو نفری به خانه مامان رفتیم . اضطراب و هيجان عجيبي داشتم . تا صبح نتونستم خوب بخوابم و همش فكر مي كردم که فردا چگونه خواهد گذشت اما مثل همیشه به خدا توکل کردم و آرام شدم .. چندين بار وسايل مورد نياز خودم و پسرم  رو چك كردم ... ساعت 5/5 صبح بیدار شدم و بعد از خواندن نماز صبح و سوره یس به همراه مامانم و مادر شوهر و پدر شوهر و همسري راهي بيمارستان شدم.(بابام سوریه رفته بود)

حدود ساعت 7 صبح بود كه وارد بيمارستان شديم . لحظات زيبا و هيجان انگيزي بود.اضطراب داشتم و اين كاملا در چهره ام نمايان بود. بعد از خداحافظي از مامان و مادر شوهر و  همسرم وارد بخش زايمان شدم . پرستار يكسري اطلاعات  رو درباره من و همسرم و چيزهاي ديگه پرسيد و فرم مربوطه رو پر كرد .. همزمان پرستار ديگري به من كمك مي كرد تا لباسهايم رو عوض كنم و براي ورود آماده بشم . سپس تنقيه رو انجام داد . فقط معاينه داخلي هم انجام شد كه بدترين جاي ماجرا همين معاينات داخلي بود كه به شدت از اين معاينات متنفر بودم و پرستار گفت نه هنوز دهانه رحم باز نشده و بايد به اطلاع دكتر مي رسوندن تا تزریق سرم فشار شروع بشه.................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان آرین
7 آبان 90 1:08
سلااااااااام با پست نتیجه نظر خواهی آپیم زودی بیاین
مامان آرین
12 آبان 90 11:52
بفرمایید توی وبلاگمون با یه پست خوشمزه پذیرایی بشین
مامان آرمان
15 آبان 90 16:34
سلام. عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان «عزیزترین» و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق مهربان ترین . . . عیدتان مبارک
هدی مامان مبین
20 آبان 90 18:19
کجایی علی جونم ما اومدیم اهواز نیستید مامانش چه خبر؟؟
مامان نیایش (کتاب آفرینش)
25 آبان 90 9:47
سلام . عیدتون مبارک . منتظر پست های قشنگتون هستم . چند وقته نیستین .!!!
مامان ستایش
18 دی 90 17:04
سلام یاسمین جون خوبی؟ منم واسه ستایش وبلگ زدم منتظرتم عزیزم
هدی مامان مبین
28 دی 90 17:00
سلام چرا وبلاگ علی رو بروز نمیکنیییییییییییییی یاسمین جون کجایید ما اهوازیم بازم