سلام نفسم دیشب بالاخره مامان جون از ماموریت مشهد اومد.ما و باباجون و دایی ها رفتیم فرودگاه.ماشاالله تا تونستی آتیش سوزوندی.هرکس رو که میدیدی چه مرد چه زن سریع باهاش حرف میزدی و می خندیدی و زود باهاش دوست میشدی.فکر میکردم بعد از یک هفته دیگه مامان جون رو نشناسی اما وقتی دیدیش خودت براش لوس کردی و بعد پریدی تو بغلش.معلوم بود دلت براش خیلی تنگ شده بود.مامان جون هم کلی سوغاتی برای شما آورده.هم لباس هم ماشین پلیس.اما چون ماشین پلیس صدا میداد ازش میترسی و تا وقتی که صدا نمیکرد کلی باهاش بازی میکردی اشکال نداره مامانی کم کم بهش عادت میکنی. دوستت دارم عزیز دلم. این هم عکس علی قبل از رفتن به فرودگاه.اگه شد عکسهای فرودگاه رو هم میزارم. ...