محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

امام رضا ما داریم میایم

السلام عليك يا غريب‌الغربا غريب و خسته به درگاهت آمدم رحمي كه جز ولاي توام نيست هيچ دستاويز سلام سلام ما داريم ميايماا فرداصبح حركت مي كنيم متشكرم كه دعوتمون كردي امام رضا.فدات شم دلم خیلی هوات کرده.یک حس خاصی دارم که نمیتونم توصیفش کنم.دارم لحظه شماری میکنم که ضریح آقا رو ببینم. این اولین بار که حاج علی من میخواد بره پابوس امام رضا.دوست داشتم که نزدیکی های تولد علی بریم مشهد تا علی اولین هدیه تولدش رو از امام رضا بگیره.سعی میکنم یک تولد کوچولو تو حرم امام رضا برای علی آقا بگیرم و عکسهاش برای شما میزارم. علی جان بعد از مکه و مدینه و کربلا و نجف و کاظمین و سامرا حالا میخوای بری مشهد.الهی فدات شم تو شکمم بودی قسمت شد بریم خانه...
6 مهر 1390

علت نامگذاری پسرم

تا به حال فرصتی پیش نیامده بود که در مورد علت نامگذاری پسرم چیزی بنویسم اما حالا دیگر وقت آن شده است قبل از اینکه به دنیا بیام جنگ شروع شده بود و خوزستان زیر آتش دشمن بود.پدرم آن زمان دانشجوی برق تهران بود و با شروع انقلاب فرهنگی و جنگ درس را رها کرد و راهی جبهه شد و به دنبال آن عموهایم با سن کم رهسپار جنگ شدند. عمو محمد علی 15 ساله من یک روز به مامان بزرگم گفت هرچیزی خمس دارد اجازه بده من به جبه  بروم تا خمس بچه هایت باشم این را گفت و با اجازه مامان بزرگ راهی رزمی بی بازگشت شد.هرچه پدرم دنبالش گشت و از همرزمانش پرس و جو کرد خبری از او نشد که نشد.بعد از یک سال یکی از دوستاش که اسیر شده بود نامه نوشت که احتمال میده شهید شده باشه اما پی...
3 مهر 1390

اندر احوالات چند روز گذشته

سلام. دوستای گلم ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم.بعد از مرگ مامان بزرگم که به اندازه مامانم دوستش داشتم دیگه دل و ماغ نداشتم. اندر احوالات چند روز گذشته حاج علی مامانی علی من یک ماهه که بدون کمک می ایسته و اگه انگیزه داشته باشه چند قدمی با استفاده از مبل و دیوار راه میره،دیگه تا حدود زیادی معنای حرفهای ما رو درک میکنه و بابا رو واضح میگه وقتی صدای آیفن رو میشنوه میگه اِبابا.فوق العاده  بازیگوش و فضول شده و روزانه همه کابینتهای مامانی رو مرتب میکنه!لباسها رو از تو کشوها درمیاره و مرتب میکنه خلاصه پسر گلم این روزها کلی به مامانش کمک میکنه.اما بی سر و صدا فضولی میکنه.من هم بهش کاری ندارم و پسرم کاملا آزاده  که همه چیز رو لمس ...
3 مهر 1390

قطار زندگی

زندگانی ما آدمها همچون حرکت یک قطار است....مبدا و مقصد مشخص است اما اینکه در مسیر حرکت چه ببینی متفاوت....اگر بهار در راه باشی آنچه می بینی متفاوت است با سفری در تابستان همچنانکه پاییز و زمستانش چیز دیگری است....جدای از آن، آنگاه که حال را می نگری از چارچوب محدود پنجره نگاهت خیلی دور نخواهد رفت و چه بسا خواهان حرکت به جلو باشی.....اما همینکه اندکی از حال فاصله گرفتی آنگاه زاویه دیدت بیشتر و به تبع آن دیدنی ات پرارزشتر خواهد شد....چه بسا حسرتی هم در میان باشد از آنچه باید می دیدی و بی توجه فقط عبور کردی.... زندگی من هم عین حرکت در همین قطار است....بی هیچ کم و کاستی. آنجا که چیزی داریم قدرش را نمی دانیم و در نبودش مرثیه سرایی می کنیم....آنگا...
28 شهريور 1390

لیست خوشبختی

  خوشبختی یعنی قدم از قدم که برداری صدای  پسر کوچولوتو بشنوی که داره دنبالت میاد. خوشبختی یعنی از در که بری تو صدای جیغ خوشحالی پسرتو بشنوی. خوشبختی یعنی وقتی پسرت نازت میکنه و با لبخند به چشمات نگاه میکنه تا قوربون صدقه اش بری. خوشبختی یعنی شنیدن صدای قهقه اش وقتی داره با باباش بازی میکنه. خوشبختی یعنی لجبازی یچه گانه پسرت وقتی می خواد فقط تو بهش شیر و غذا بدی. خوشبختی یعنی وقتی موقع شیر خوردنش به چشمات نگاه می کنه و لبخند میزنه. خوشبختی یعنی دانستن اینکه خوشبختی یه موجود کوچولو در "تو" خلاصه میشه. ... ...   میدونم چند ساله دیگه احساساتش نسبت به من عوض میشه.دیگ...
22 شهريور 1390

بابا

    نمی تونم احساساتمو بنویسم وقتی پسرم توی خونه با صدای بلند صدام می زنه بابا. احساس می کنم قهرمان جهان شدم و دارم میرم مدالمو بگیرم و دوربینهای تلویزیونی روی صورتم زوم کرده اند.     حالا حالمو ببینین وقتی نیم ساعت از خونه میرم بیرون و می شنوم تمام خونه را چرخیده و منو صدا کرده.بی خیال کار و زندگی. به خودم می گم دیگه تنهایی نمیرم بیرون. از طرف بابای علی. ...
22 شهريور 1390

دلم برات تنگ شد....

دلم برات تنگ شد...درست همین الان که کمتر از یک ساعت دیگه میام خونه خیلی خیلی دلم برات تنگ شده.....  پسر نازنینم.... واقعا برای دل تنگ شدن یک مادر به صورت ناگهانی برای پسرش دلیل قانع کننده ای لازمه...اینکه دلم برای صبح که که با چشمان بسته دهنت رو باز کردی و منتظر بودی که من مثل همیشه می می رو بزارم تو دهنت تنگ شده....دلم برات تنگ شد که صبحها چشمهای خوشگلت کلی پف داره و وقتی آفتاب بهشون میخوره کلی کوچولو میشه.....دلم تنگ شد که توی آشپزخونه مشغول باشم تو با چهار دست و پا رفتن خودتو به من برسونی و حسابی  ذوق کنی و به من میی که بغلم کن....دلم تنگ شد که بذارمت توی تخت و پارکت و تو بایستی و منو نگاه کنی و من با سرعت برق لب...
21 شهريور 1390