محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

خدایا بغلم کن!

دیدی  بچه هایی رو که توی کوچه دست باباشونو ول می کنن ؟ بابا می گه  بیا دستتو بده به من . یواش تر برو . می افتیا ... بچه هه  حرف باباشو گوش نمی ده . چیزی نمی گذره که می خوره زمین . بلند بلند می زنه زیر گریه ... اولین کاری که می کنه اینه که با اون لباسای خاکی و صورت پر از اشک ، دستاشو باز می کنه که بابا بغلش کنه ...   می گم ؛ شاید خیلی از زمین خوردنای ما هم توی زندگی به خاطر اینه که برگردیم توی آغوش همونی که دستشو ول کرده بودیم. مگه نه ؟... ...
5 تير 1390

ایستادن وسط میدان شلوغ زندگی

ن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. مادرهای شاغل هر روز دارند می‎جنگند. با رئیس‎شان برای  زمان کار کمتر،(امروز رییسم به من تذکر داد،اما من نهایت تلاشم را می کنم که از کار کم نگذارم.) با بچه‎شان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری می‎کند برای این که طبق اصول‎شان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سخت‎شان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال...
4 تير 1390

من و پسرم

روز سختی داشته‎ام.امروز صبح دوست نداشتم پسرم را تنها بگذارم . دلم برایش می سوخت که از کله صبح باید خواب زده شود. امروز با اینکه روز پر کاری دارم اما صورت علی  یک لحظه از جلوی چشمهایم کنار نمی رود.دلم بدجوری گرفته .دلم برای علی کوچولو تنگ شده. ساعت 12 هم که با مادرم تماس گرفتم گفت امروز اصلا نخوابیده.اگر من پیشش بودم لابد تا ساعت 12 می خوابید.علی جان مامانی داره میاد خانه تا تورا بغل کند و تو برای من بخندی عزیزم. عاشقتم عزیزم. دوستت دارم پسر گلم،حاج علی مامانی
1 تير 1390

بهشت زیر پای مادران

چقدر این واژه مادر برایم عجیب و  غریب شده است هرچند که امسال بیش از هر سال با آن قریبم.شاید اطلاق این واژه یعنی اطلاق جمیع احساسات متضاد در  یک زن...برای من تنبل ،خودخواه از خود راضی، مادر شدن یک مرحله از زندگیم  نبود یک تحول و جهش بود مثل تبدیل کرم ابریشم به پروانه و بلکه بیشتر ... این چند ماهی که گذشت به اندازه تمام عمرم و بلکه بیشتر بوسیدم،خندیدم،،ترسیدم،مهر ورزیدم،درد کشیدم،شاد شدم،خدا را شکر کردم،لبریز شدم از شوق،شبها را احیا گرفتم،کابوس دیدم،رویا دیدم،امید داشتم،تصمیم گرفتم،صبر کردم،حرص خوردم،خسته شدم،از روی میل و اجبار خوردم و... زنها راحت بهشتی می شوند...کافیست خدایشان و همسرانشان و فرزندانشان ر...
30 خرداد 1390

فرهنگ لغات مادرانه (1)

خوابیدن: تقلا برای استراحت با چشمان بسته، رویای دیروز، کابوس امروز، چرت‌هایی بین بیداری، پر کردن فاصله چند دقیقه‌ای بین هر بار غلت زدن که خودش نیم ساعت زمان می‌برد. دستشویی: میعادگاه مادرانه، روزی 734 بار دیدار، جایی که قبلا گاهی می‌رفتی و حالا گاهی نمی‌روی، فرار به سمت رهایی، تلاش برای هیچ و پوچ. شکم:   غریبه‌ای از فضا، توپی که یادت نمی‌آید کی قورت داده‌ای، شگفتی هر روز جلوی آینه، عامل جذب گردشگران، جاذبه قوی برای جذب دست‌های دوست و آشنا ترک پوست: نگرانی تمام لحظه‌ها، عامل توسعه صنعت کرم‌سازی و تولید روغن زیتون، کابوسی که روزی رویش را به همه نشان خواهد داد، دیر و زود...
30 خرداد 1390

پدرم،تاج سرم.روزت مبارک

اینکه میگم پدرم تاج سرم , واقعا وجود پدر تو خانواده یه تاج سریه واسه همه اعضای خونه..... باباجونم دوست دارم از ته دل فریاد بزنم که: دوستت دارم, عاشقتم, عاشق یه دنیا مهربونیت , عاشق این همه از خود گذشتگیت,  خدا جون شکرت چه نعمتهایی رو داریم (پدر ,مادر ,فرزند و ....) من ,مامان علی این روز را از طرف خودم و علی به همه باباهای نازنین و زحمتکش دنیا, بخصوص به بابای گلم و پدر شوهر عزیزم و همچنین همسر عزیزتر از جونم از صمیم قلب تبریک میگم و ازخدا میخوام همیشه سایه همه پدرا و همچنین مادرا بالا سر همه خانواده ها باشه. ان شااله..................             &nbs...
30 خرداد 1390

تمرین مادرانه

علی این سر اتاق است و موبایل آن سر اتاق.علی با حسرت دارد موبایل را نگاه می‌کند. عزمش را جزم می‌کند که برود و بگیردش. روی چهار دست و پا می ایستد. این را یاد گرفته، ولی حرکت دست و پاهایش را هنوز نه. پاهایش را جلو می‌کشد. من و همسر ذوق می‌کنیم. دست‌هایش را هنوز بلد نیست جلو ببرد. شیرجه می‌زند و خودش را پرت می‌کند کمی جلوتر. آخ! من نگرانم که چیزی شده باشد. علی دوباره روی چهار دست و پا بلند می‌شود. دوباره پاها، دوباره شیرجه، دوباره آخ. سخت است و شیرین. این که ببینی بچه‌ات دارد برای چیزی این طور خودش را به آب و آتش می‌زند، شاید دردش بیاید، شاید زمین بخورد، باز بلند شود و باز زمین بخورد. تو می&z...
30 خرداد 1390

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش پدرش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دست آخر آن چیزی که له و لورده می‎شود، صورت بچه است. امروز صورتم بدجوری درد می‎کند. ...
30 خرداد 1390