محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

حاج علی مامانی

این روزها

قبلاها، وقتی می‎شنیدم یا می‎خواندم که خداوند گفته بابت کاری یا عبادتی، همه گناهان یکی را می‎بخشد، تعجب می‎کردم. یعنی فکر می‎کردم این طوری که نمی‎شود؛ طرف هر گناهی می‎کند، بعد در 80 سالگی یکی از آن کارها را می‎کند و لوح دلش مثل کودک تازه متولد صاف می‎شود! به نظرم حتی از عدالت هم به دور بود! یعنی چه که کاری ناگهان آدم را پاک پاک کند؟ از همه عجیب‎تر این بود که این کار همیشه یک عبادت طولانی، یک قطره اشک خالصانه یا ایستان در یک میدان سخت جنگ نبود. گاهی کاری بود که خیلی‎ها آن را انجام می‎دهند؛ چیزی مثل تولد بخشیدن. روایت پیامبر است که وقتی بچه به دنیا می‎آید (و در برخی روایات، وقتی دوران شیرد...
30 خرداد 1390

روزهای آفتابی

ایستاده‌اید بغل خیابان، منتظر تاکسی. آفتاب داغ و پرنور درست جلوی چشم‌هایتان است. چه کار می‌کنید؟ اگر ژیگول باشید، کرم ضد آفتاب زده‌اید و عینک آفتابی‌تان را هم می‌زنید. اگر معلم باشید، برگه‌های امتحانی بچه‌ها را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر دانشجو باشید، جزوه‌هایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر مهندس باشید، ورق‌ها و نقشه‌هایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر خانه‌دار باشید، کیسه خریدهایتان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر کارگر باشید، لباس‌های خاکی‌تان را می‌گیرید جلوی صورت‌تان. اگر مطبوعاتچی باشید، مجله و روزنا...
30 خرداد 1390

روزهای مادرانه

این روزها خیلی از دور و بری‌هایم می‌خواهند بدانند روزهای مادرانه چطوری‌ست. می‌پرسند چه حسی دارد یا چی فکر می‌کنم یا چه‌قدر پسرم را دوست دارم! سوال عجیبی است، اما عجیب‌تر از آن جوابش است. طرف، وقتی می‌بیند من در جواب دادن به سوال مردد هستم یا موضوع را عوض می‌کنم، فکر می‌کند شاید روزهای مادرانه آن‌قدرها هم که می‌گویند جالب و رمانتیک نیست. شاید آن عشق مادرانه که می‌گویند چندان هم غریزی نباشد. شاید من خیلی هم این کوچولو را دوست ندارم. واقعیت دارد! ماجرا آن‌قدرها هم که توی سریال‌ها و فیلم‌ها نشان می‌دهند رمانتیک نیست! ساعت 7 و نیم صبح، وقتی در تمام شب دو ...
30 خرداد 1390

آه! عشق...

ما آدم‌های شهری برای عشق خوب نیستیم. خوبیم برای پول درآوردن، برای ایده‌های نو، برای کارهای غیر عادی، برای عادت‌های تکراری، برای تحمل بدترین شرایط زندگی، برای سرعت، برای فقر دائمی، برای ثروت‌های ناگهانی و برای خیلی چیزهای دیگر، اما برای عشق، نه. سینه‌های تنگ ما برای عشق‌های بزرگ خیلی خیلی کوچکند. برای عشق‌های واقعی. برای عشق‌های بی‌حساب، بی معامله، بی اندازه. برای چشم‌های علی، وقتی ناگهان دست از شیر خوردن می‌کشد، سرش را عقب می‌دهد، توی چشم‌هایم زل می‌زند، و می‌خندد. سینه‌ام تنگ است برای عشق بزرگ این لحظه کوچک. ...
30 خرداد 1390

علی من

 درست چند  بعد از زایمان، ماما یک نوزاد کوچک را روی سینه‌ام گذاشت و گفت «این هم بچه‌ات!» و من برای اولین بار  بچه کوچکم را بغل کردم. همین شد. من مسئول آن نوزاد کوچک بودم. باید مثل یک مادر واقعی بغلش می‌کردم. طوری که گردن شل و ول‌اش رها نشود و مثل ماهی از لای دستم سر نخورد. حالا من می‌دانم که هر گریه علی چه معنایی دارد. می‌دانم که چه چیزهایی را می‌فهمد و چه چیزهایی را نمی‌فهمد. می‌دانم چی‌ها خوشحالش می‌کنند و چی می‌ترساندش. اعصابم خرد نمی‌شود از این که زبان ندارد. اتفاقا عاشق این بی‌زبانی و بی‌دندانی‌اش هستم. خیلی خوب است که حرف نمی&zw...
30 خرداد 1390

نمی توانم

نمی‌توانم صبح‌ها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم می‌گیرد. نمی‌توانم از پله‌های بلند بالا بروم؛ زانویم درد می‌کند. نمی‌توانم ناخن‌هایم را گرد بگیرم؛ لبه‌هایش فرو می‌رود توی انگشتم. نمی‌توانم لپ‌تاپم را با خودم ببرم؛ کمرم درد می‌گیرد . نمی‌توانم آب یخ بخورم؛ دندان‌هایم تیر می‌کشد. نمی‌توانم... * پانویس اول می‌گوید: چقدر درب و داغونی! می‌گویم: بذار یه بچه دنیا بیاری؛ بهت می‌گم! حاملگی نه ماه نیست. یک ماجراست که در 9 ماه شروع می‌شود و تا آخر عمر کش می‌آید. * پانویس دوم علی را ببین! حتی اگر قبل از بچه&zw...
30 خرداد 1390

اولین روز مادر

هستی ام تقدیم به مادرم که همه زندگیش را به من بخشید ... تا ابد دوستت دارم مادر   نيمي از من مال تو نيم ديگر هم مال تو تمام قلب و احساسام وقف تو به خدا دگر چيزي ندارم همان هم مال تو جان ناچيزم فداي موي تو مادرم اي عصاره ايمان اي چكيده ايثار اي خود عشق عاشق بودن و عاشق ماندن را به من هم بياموز  امسال اولين سالي كه من مامانم و از اين قضيه خيلي خوشحالم انقدر خوشحال كه هر جا صحبت ازمادر مي شه گوشهامو تيز مي كنم و با دقت تموم گوش مي كنم و به خودم مي بالم از اين كه منم بالاخره اين حس قشنگ را كه مي گفتن بهترين حس دنياست را تجربه مي كنم ...خدايا هزار هزار بار شكرت كه منو از اين لطف محروم نكردي و نعمتت را برح...
30 خرداد 1390

خدا جون شکرت

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم . خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم . خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم . خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم .   خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم . خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام. خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هست...
30 خرداد 1390