محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حاج علی مامانی

عید فطر مبارک

به همه دوستان عید فطر را تبریک میگم.انشاالله سال دیگه نماز عید فطر را به امامت امام زمان اقامه کنیم. ...
10 شهريور 1390

اتفاق عجیب مادر شدن

کلا مادر شدن اتفاق عجیبی است. تا مادر نشده ای فقط شنیده ای و در کتابها خوانده ای که مادر باید اینگونه باشد و باید آنگونه نباشد. این کار فلان حس بچه را شکوفا می کندو آن کار بهمان ذوق را کور و با خودت قرار و مدار می بندی که ای به چشم از خودم مایه می گذارم برای فرزندم و همه دستورات را به کار می بندم. ولی وقتی در شرایط قرار می گیری به وضوح می توانی به خیلی از حرفهای کتابها بخندی و حس کنی چقدر فاصله دارند با شرایط یک مادر. انگار کسی برای خودش به دور از همه خستگی ها و بی خوابی ها و دلتنگی ها نشسته و هی قانون صادر کرده است. البته نکته عجیب و جالب این است که گاهی کارهای به ظاهر خسته کننده و رمق در آور عجیب لذتی در وجودت می نشاند که اصلا خودت هم باور...
5 شهريور 1390

اندر احوالات چند روز گذشته

سلام وجود مامانی این چند روزه سرمون شلوغ بود نتونستم مطلب جدیدی بزارم چون پنج شنبه شب مهمان داشتم الحمدالله به خوبی برگزار شد. دوربین گذاشته بودم روی گل میز تا یادم باشه عکس بگیرم و بزارم تو وبلاگ اما وقتی سفره رو چیدم اینقدر مشغول بودم(چون تا آخرین لحظه دست تنها بودم)که یادم رفت. دیروز همراه مامان جون و باباجون و داییهات دعوت بودیم رستوران که جای همتون خالی خیلی خوش گذشت.بعد از افطار هم رفتیم بستنی نعمت و به سلیقه خودمون بستنی خوردیم که علی هم از مزه توت فرنگی و خامه ای خیلی خوشش اومد. امشب هم مادر شوهرم مهمان داره و باید برم کمکش البته امروز خودمون خونه عمم دعوت بودیم که چون مادر شوهرم مهمان داره ما نمیریم.(حیف شد!) علی هم که ...
5 شهريور 1390

براي تو مي نويسم …

براي تو  مي نويسم … تويي كه نه بهانه‌اي براي وجودم، بلكه تنها دليل بودنم هستي.. براي تويي كه  گرفتاريهاي روزمره‌ي زندگي مانع بودن هميشگي من دركنار توست، كه اين نه وظيفه بلكه آرزوي من است. روزها از پس يكديگر ميگذرند اينقدر با سرعت كه گاهي با نگاه به تقويم به تاريخ نوشته شده در آن شك ميكنم… و تو سرشار از حس كودكي با شيطنتهاي خاص خودت اين روزها را پشت سر ميگذاري و من دل تنگ توام…….. اينقدر دل تنگم كه زماني كه كنار هم هستيم با تمام وجود در آغوش مي فشارمت و تو متعجب از اين رفتار نگاهم ميكني و آهسته مي خندي… آخر تو نميداني چيست؟؟ نميداني  چيست حس گرم داشتنت و آرزوي در آغوش گرفتنت لحظه ب...
1 شهريور 1390

مادر شاغل

  پسر گلم هزار ماشاالله هر روز خواستني تر ميشه......عاشقشم..... وقتي سر كارم دلم براش يه ذره ميشه...... الان دلم داره ريش ميشه كه برم خونه و حسابي ببوسمش....اونم بدو بدو مياد سمت من و ميخنده و ميپره تو بغلم و ميگه مه به ممم .....يعني شير ميخواد ....الهي فدات بشم من ماماني. دلم يه مسافرت ميخواد....
30 مرداد 1390

و اما عشق....

دلبندم! در زندگی که پیش رو داری مفاهیم زیادی هست که با آنها آشنا خواهی شد. یکی از زیباترین شان عشق است که امیدوارم تا الان هم توانسته باشی باز بشناسی اش! این حس عجیب همان گرمایی است که آفریدگارت هنگام روح بخشیدن به تو در دستان ملکوتی اش داشت و زمان در آغوش کشیدنت همچون بوسه ای در قلبت به ودیعه گذاشت تا روزی همچون گل در تو بشکفد. پسرم! برای تو زندگی سراسر عشقی را آرزو می کنم. عشق به همه آنچه که لایق دوست داشتن است: خدایت، سرزمینت، مردم جهان، دنیای اطرافت، فرزندت و همسرت، پدر و مادرت. پسرم بدون عقل عاشق نشو و بدون شناخت پیش نرو. دوست داشته باش ولی پیش از آنکه دوست بداری سر منشا عشقت را بشناس. اگر مسیرش صحیح بود اجازه بده این رود خروشان د...
30 مرداد 1390

اولین شب قدر

سلام جان مادر دیشب اولین شب قدری بود که تو پیشم بودی.البته پارسال توی دلم بودی.من امسال به خاطر اینکه اذیت نشی موندم خونه و من و بابایی و شما نشستیم پای تلویزیون که انصافا برنامه های جالبی داشت البته شما ساعت ١ خوابت برد اما چند بار برای خوردن شیر بیدار شدی که هربار شیر میخوردی و میخوابیدی. علی عزیزم،پسر نازنینم دیشب برای مامان و بابا دعا کردی؟مطمئن هستم که با قلب پاکت برای همه دعا کردی.خوش به حالت که هنوز پاک هستی.حاج علی سعی کن این پاکی رو همیشه حفظ کنی. ما از همه دوستان التماس دعا داریم.لطفا در مناجاتهای خود از ما هم یاد کنید. بیایید همه برای ظهور امام زمان دعا کنیم.
29 مرداد 1390

مرد کوچک ما

مرد کوچک خانه ما دارد بزرگ می شود. الان دیگر چهار دندان دارد و انگار دو دندان نیش بالا هم دارند تلاش می کنند برای حضور روی لثه ها. دوست داشتم لحظه ها را نگه دارم. می دانم این ده ماهی که گذشت دیگر برنمی گردد. همین حرکات شیرین دس دسی و بای بای پسرکم. چشمهای علی که می خندد انگار خستگی ها ذوب می شوند در وجودم.  از حالت نشسته به حالت چهار دست و پا در می آید. اگر چیزی بخواهد که در دسترسش نباشد با جهیدنهای کوتاه نشسته یا سینه خیز یا با چها دست و پا خودش را به آن می رساند. دوست دارد دستش را بگیریم تا راه برود و در حال راه رفتن فریادهای شوق می کشد. بابایش را عاشقانه دوست دارد. وقتی صدای چرخیدن کلید در خانه را م...
26 مرداد 1390

مامان مریض شده

سلام مامانی. دیروز به علت سرماخوردگی نتونستم بیام سرکار و موندم خونه علی هم تا تونست استفاده کرد و تا ساعت ١ ظهر مرتب شیر می خورد و میخوابید اما در عوض شیره وجودم رو درآورد.خلاصه دلم خوش بود که موندم خونه استراحت کنم تا شب یک لحظه هم از من جدا نشد حتی غذا هم روی پام میخورد فکر کنم باورش نمیشد که من موندم خونه برای همین به چسبیده بود که مبادا ازش جدا نشم.مامانی امروز با اینکه حالم بدتر از دیروز شده اما اومدم سرکار.قربونت برم دلم برات تنگ شده.خدای مهربان کاری کن که علی سرما نخوره چون هرکاری میکنم نمیشه از خودم دورش کنم تا مریض نشه. علی جان درد و بلات بخوره تو جونم من هزار بار مریض بشم اما تو یک بار هم مریض نشی مامانی.
26 مرداد 1390