محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

حاج علی مامانی

بازدید از بیمارستان شفا

سلام عشق مامانی. من دیروز برای بازدید رفتم بیمارستان شفا. نمیخواستم برم تو بخشها اما شرایطی پیش اومد که مجبور شدم برم آخه میدونستم طاقت دیدن مریضهای سرطانی رو ندارم.از قضا رفتیم بخش اطفال،خدای من بخش پر از بچه های کوچیک بود که سرطان داشتن و در بینشون حتی نوزاد یک ماهه هم بود و خیلی هاشون به خاطر شیمی درمانی کچل شده بودن.به بخشهای دیگه هم رفتیم که واقعا ناراحت کننده بود.از یک طرف دلم برای مریضها و خانوادشون می سوخت و از طرفی دیگه برای پرستارها چون واقعا کار سختی دارن که اجرشون رو فقط خدا میتونه بده. عزیز مامان وقتی دیروز رفتم خونه احساس کردم  دارم مریض میشم.بعد از مدت زیادی سرما خوردم.انگار از بیمارستان دیروز بود که رفتم.الان هم حا...
24 مرداد 1390

نیایش و دعا با ایزد دانا

خدایا !  امانتی پاک و الهی را نصیبمان کرده ای برای بیشتر عاشق شدن و بیشتر دانستن عاشق تو و زندگی و دانستن اینکه عظمت و قدرتت لایتناهی و بی پایان است کمک کن تا دانش و توانایی تربیت انسانی والا با روحی بزرگ ، اعتقادی راسخ ، شناختی صحیح را بیابیم معبودا ! عمرش را در راه خدمت به خلق و بندگی تو طولانی کن دین ، ایمان و اخلاقش را سلامت بدار او را در کار و زندگی و جان و مال و هر چیزی که به آن اهتمام می ورزد عافیت بخش روزی اش را وسعت بخش و همسری پاکدامن و مهربان  و فرزندانی صالح و سالم نصیبش بدار او را نيكوكاری باتقوا، و صاحب بصيرت و شنواى حق و مطيع خود گردان او را نسبت به اولياء خ...
23 مرداد 1390

ده ماه

امروز ٢٠ مرداد است. پسرک ده ماهه من! دو ماه دیگر تا یک ساله شدنت باقی است و من فکر می کنم که این ۱٠ ماه چقدر زود گذشتند. ۱٠ ماهی که شبها درست نخوابیدم. ۱٠ ماه است که کنار هم هستیم. در حضور هم و در کنار با هم بودنمان گم شده است همه دلتنگیها. لبخندهای شیرینت تا عمق جانم نفوذ می کند. وقتی بعد از ۵-۴ ساعت همدیگر را می بینیم انگار روحمان تشنه دیدار همدیگر می شود. دوست دارم این تشنگی را که بقیه لحظات با هم بودنمان را شیرین تر و پر بارتر می کند. با همه وجودم دوستت دارم. پی نوشت: از روزه داری در این ماه مبارک رمضان که چیزی نفهمیدیم و بهره ای نبردیم ولی این کم شدن ساعات اداری + پاس شیر یک ساعته خوب ح...
20 مرداد 1390

مثل یک گلدان گل می دهم گوش به موسیقی روییدن

پسرم! علی گلم! شب که می رسد وقتی تن خسته از دویدن های روزانه ام را به تخت خواب می رسانم و خواباندن  شبانه ات شروع می شود و گاهی سه چهار بار از خواب بیدار می شوی و من هر بار  بلندت می کنم و تو با کمی شیر خوردن دوباره در آغوشم به خواب می روی. وقتی ساعت ۱ یا ۲ نیمه شب می رسد و صدای نفس هایت اعلام می کنند که بالاخره خواب عمیق شبانگاهی به سراغت آمده است. وقتی کمرم موفق می شود سطح تخت را لمس کند چشمهایم را می بندم و به راحتی همه وجودم را شناور می کنم روی صدای نفس های تو و پدرت که فضای اتاق را پر کرده است.انگار آرامش بخش ترین موسیقی عالم را می نوازند برایم. دلم نمی آید این لحظه ها همین طور راحت برای خو...
19 مرداد 1390

اولین کوتاهی مو.

علی زیبای من سلام. دیروز وقتی از سرکار اومدم دنبالت خونه مامان جون دیدم که پسرم چه تغییر کرده وقتی خوب نگات کردم دیدم بلللله باباجون موهات کوتاه کرده واقعا موهات بلند شده بود و با کوتاه شدن موهات خیلی با مزه شدی و حالا قیافت مثل یک پسر کوچولو شده.به زودی عکست رو میزارم اینجا.
19 مرداد 1390

باباجون از کربلا برگشت

سلام مامانی.باباجون دیشب از کربلا برگشت و برای شما یک لباس بسیار زیبا و از اون مهمتر یک شال متبرک حرم امام حسین آورد. باباجون دستت درد نکنه.باباجون زیارت قبول باشه.یادش بخیر باباجون یادته ما رو هم بردی کربلا. کی دوباره ما رو میبری دیگه طاقت دوری بین الحرمین نداریم.انشاالله به زودی دوباره قسمتمون بشه بریم.
18 مرداد 1390

صندوقچه دل

 با تو ام پسرک عزیزم! تو که نگاهت راه رفتنت ذوق کردنت و ... همه و همه برایم خاص است و می دانم برای همیشه خاص خواهد ماند. با توام. تو که می دانم روزی بزرگ خواهی شد و از همین امروز می توانم بفهمم که آنوقت چقدر دلم برای این روزها تنگ خواهد شد. برای همین روزهایی که من ظرف می شویم . تو جیغ های بنفش می کشی و از گوشه چشم می بینم که منتظر امر سکوت منی. با یک نگاه شیطنت بار می آیی کنارم.  همین که چشمهایم بسته می شود گرمای صورتت را حس می کنم. آنقدر "هوم هوم" می کنی که دلم نمی آید چشم هایم را باز نکنم. دو تا چشم تیله ای را که خیره شده به چشمهایم می بینم و یک عدد لبخند پیروزمندانه که بر صورت کوچولویت می نشیند. عزیزکم!می دانم روزی بزرگ می شوی...
17 مرداد 1390

سلام طبیعت

دلم میخواهد یک نفس عمیق بکشم وخنکی هوا و بوی سبزه و خاک را تا اعماق شش هایم فرو ببرم .دوست دارم چشم هایم راببندم صدای رقص گندم ها در تلاطم باد نیمه روز را با تمام وجود بشنوم. دوست دارم کفش هایم را در بیاورم و پاهای داغم را فرو کنم در آب خنک رود دز و خزه های لزجی که در مسیر آب پاهایم را قلقلک میدهند را با نوک انگشتانم لمس کنم دلم برای کوههایی که در شیارشان هنوز در مسیر آب درخت می روید تنگ شده .از این هوای گرم و سوزان خسته شده ام از محصور بودن در چهار دیواریها به علت گرمای شدید هوا خسته شده ام. تنها دلخوشی من در این هوای گرم بودن در کنار خانواده و همسر و پسر عزیزمه. خدایا نمیشه یکم هوای اینجا خنک تر بشه.
16 مرداد 1390

عروسک 10 ماهه من

پسرکم ١٠ ماهه که تو تموم لحظه هام هستی ...لحظه هایی که تازه ارزششون رو درک کردم... ١٠ماهه که دستهای کوچیک تو رو میگیرم و فشار میدم ...تو رو  به خودم می چسبونم... دور خودم میچرخم و تکون تکونت میدم .....  وقتی تو بغلم اروم میگیری خطوط چهرت رو دنبال میکنم : چشمهات...ابروهات ...لبهات ... با خودم میگم یعنی این فرشته کوچولو متعلق به منه؟؟؟؟ گاهی فکر میکنم که شاید تو رو مامانم به دنیا اورده و من دارم بزرگت میکنم... مثل داداش کوچولوم که وقتی بچه بود با کمال میل کاراشو انجام میدادم... ولی وقتی غریبه ها رو میبینی و لب میچینی و بغض میکنی و من میام تو رو بغل میگیرم .... تو سرت رو رو شونه من میذاری ...میگم که نه انگار این بچه...
15 مرداد 1390