محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

حاج علی مامانی

مثل یک گلدان گل می دهم گوش به موسیقی روییدن

پسرم! علی گلم! شب که می رسد وقتی تن خسته از دویدن های روزانه ام را به تخت خواب می رسانم و خواباندن  شبانه ات شروع می شود و گاهی سه چهار بار از خواب بیدار می شوی و من هر بار  بلندت می کنم و تو با کمی شیر خوردن دوباره در آغوشم به خواب می روی. وقتی ساعت ۱ یا ۲ نیمه شب می رسد و صدای نفس هایت اعلام می کنند که بالاخره خواب عمیق شبانگاهی به سراغت آمده است. وقتی کمرم موفق می شود سطح تخت را لمس کند چشمهایم را می بندم و به راحتی همه وجودم را شناور می کنم روی صدای نفس های تو و پدرت که فضای اتاق را پر کرده است.انگار آرامش بخش ترین موسیقی عالم را می نوازند برایم. دلم نمی آید این لحظه ها همین طور راحت برای خو...
19 مرداد 1390

صندوقچه دل

 با تو ام پسرک عزیزم! تو که نگاهت راه رفتنت ذوق کردنت و ... همه و همه برایم خاص است و می دانم برای همیشه خاص خواهد ماند. با توام. تو که می دانم روزی بزرگ خواهی شد و از همین امروز می توانم بفهمم که آنوقت چقدر دلم برای این روزها تنگ خواهد شد. برای همین روزهایی که من ظرف می شویم . تو جیغ های بنفش می کشی و از گوشه چشم می بینم که منتظر امر سکوت منی. با یک نگاه شیطنت بار می آیی کنارم.  همین که چشمهایم بسته می شود گرمای صورتت را حس می کنم. آنقدر "هوم هوم" می کنی که دلم نمی آید چشم هایم را باز نکنم. دو تا چشم تیله ای را که خیره شده به چشمهایم می بینم و یک عدد لبخند پیروزمندانه که بر صورت کوچولویت می نشیند. عزیزکم!می دانم روزی بزرگ می شوی...
17 مرداد 1390

عروسک 10 ماهه من

پسرکم ١٠ ماهه که تو تموم لحظه هام هستی ...لحظه هایی که تازه ارزششون رو درک کردم... ١٠ماهه که دستهای کوچیک تو رو میگیرم و فشار میدم ...تو رو  به خودم می چسبونم... دور خودم میچرخم و تکون تکونت میدم .....  وقتی تو بغلم اروم میگیری خطوط چهرت رو دنبال میکنم : چشمهات...ابروهات ...لبهات ... با خودم میگم یعنی این فرشته کوچولو متعلق به منه؟؟؟؟ گاهی فکر میکنم که شاید تو رو مامانم به دنیا اورده و من دارم بزرگت میکنم... مثل داداش کوچولوم که وقتی بچه بود با کمال میل کاراشو انجام میدادم... ولی وقتی غریبه ها رو میبینی و لب میچینی و بغض میکنی و من میام تو رو بغل میگیرم .... تو سرت رو رو شونه من میذاری ...میگم که نه انگار این بچه...
15 مرداد 1390

مائده عزیز

خبر،خبببببببببببببببببر امروز مائده جون اومد سرکار مامانی.وای خدای من خیلی خوشحال شدم.برام خیلی جالب بود.چون تا حالا از طریق وبلاگ با هم در ارتباط بودیم اما دیدن خاله مائده یک حس دیگه داشت از اونی که فکر میکردم بهتر بود.دختری متین و با وقار.امیدوارم در زندگیش همیشه موفق باشد و ما دوستهای خوبی برای هم باشیم.
15 مرداد 1390

کوتاه و مختصر

علی عزیزم در میان دست هایت عشق پیدا میشود زیر باران نگاهت، نسترن وا میشود با عبور واژه ها از گوشه ی لب های تو مهربانی خوب معنا میشود تا همیشه دوست دارم معنای زندگی و امید قلبم ...
11 مرداد 1390

جان مادرت در رو باز کن...

  لطفا به عکس بالا با دقت نگاه کنین...لابد خودتون رو در موقعیت گنجشک تصور کرده اید یا همینطور بدون جایگزین کردن خودتون با گنجشک یا گربه فقط دلتون داره به حال گنجشک بیچاره که چاره ای براش نمونده می سوزه...میبینین کوچکترین دل رحمی و محبت گربه می تونه برای گنجشک امیدوار کننده باشه... می خواهم بگویم بیایید تصمیم بگیریم در بدترین شرایطی که در روابط مادر و فرزندی مان پیش می آید، بی رحم نباشیم. فرزندان بی پناه ما امیدشان به لبخند و مهربانی ماست، دوستشان داشته باشیم حتی با اعصابی خرد...در آغوششان بگیریم و بگوییم که دوستشان داریم ولی در این لحظه عصبانی هستیم به فلان دلیل. بگذاریم خود را رانده شده و بی پناه حس نکنند. مگر نه اینکه ...
11 مرداد 1390

سادگی کودکی

 چقدر سادگی و پاکی کودکانه ات را دوست دارم و چقدر چشمان بی آلایش و نجیبت را ای کاش ما بزرگترها نیز کمی به یاد کودکی هایمان می افتادیم و لذت سادگی را دوباره تجربه می کردیم. چقدر ساده از کنار سادگی ها می گذریم و حتی دلمان هم نمی لرزد . دلم برای کودکی تنگ شده علی عزیزم؛حالا که کودک هستی لذت ببر و وقتی بزرگ شدی یادت باشد که کودکی دنیای دیگری است  
10 مرداد 1390

چقدر لذت بخش است وقتی ....

چقدر لذت بخش است وقتی سرشار از لبخند می شوی و از ته قلب می خندی چقدر لذت بخش است وقتی کاسه سوپی را که برایت پخته ام تا ته می خوری چقدر لذت بخش است وقتی با دهان کوچکت مرا می بوسی چقدر لذت بخش است وقتی از خواب بیدار میشوی و من هنوز گیج خواب هستم آرام دستان کوچکت را روی صورتم می کشی تا بیدارم کنی چقدر لذت بخش است وقتی بازی کلاغ پر را که تازه یاد گرفته ای با دقت انجام میدهی و انگشت کوچکت را با ظرافت بالا میاری چقدر لذت بخش است وقتی مشغول شستن ظرفها هستم ناگهان از پشت پاهایم را سفت میچسبی چقدر لذت بخش است وقتی صدایم میکنی و من غرق شادی و عشق تو میشوم چقدر لذت بخش است وقتی بوی تنت به من می خورت و گاهی مرا تا اوج خواستن میبر...
9 مرداد 1390